مواد سخت و محکمی رو که با چگالی نه چندان زیادی اطرافشو فرا گرفتن، به سختی کنار میزنه. باید بیشتر تلاش کنه. باید به اون نور مذکور برسه. مذکور.
به امید اون نور زنده ست اصلا. نوری که خیلی آنتایمه، خیلی منظم.
بیشتر زور میزنه بیشتر تلاش میکنه. اما روند تکامل خودش رو تو این جریان حس نمیکنه.
کم کم دیگه حالش از این محیط اطرافش به هم میخوره. از این ظلمات. خیلی وقتا جا میزنه، تو تاریکی غرق میشه. تو خنکی خاک اطراف، که اتفاقا خیلی خوب بهش ساخته.
کم کم احساس ضعف میکنه. حس میکنه رنگش پریده. زیادی مونده اینجا. انگار تشنه ی نوره. داره حتی به مرگ نزدیک میشه.
در آخرین تلاش آخرین ذره ی خاک رو کنار میزنه. دیگه فشاری روش نیست. نفس میکشه، هوایی رو که کمتر دیگه رطوبت داره. چنتا پلک میزنه. هنوز چشماش خوب نمیبینه. چقدر تاریکه! میدونه که دیگه فضا اون فضای قبلی نیست. اما خبری از اون نور پر تلالو هم نیست. یه جسم حلالی شکل که اندکی نور رو به تاریکی اطرافش پرتاب میکنه توجهش رو جلب میکنه. نور از اینبود؟؟؟
ناامید میشه. خسته تر از همیشه. با خودش فکر میکنه که کاش اصلا به دنیا نیومده بود. این همه تلاش نمیکرد. آروم. تو تاریکی جون میده. با ناامیدیش خودشو میکشه.
ته داستان معلومه. خورشید طلوع میکنه. روی نئشه ی نوزاد گیاه. که تا دیشبش جنین بوده. خورشید طلوع میکنه. اما گیاه اگه یکم دیگه امیدوار میموند حتما زنده میموند و اون جسم نورانی منظم و آنتایم رو ملاقات میکرد. اون نورانی الماس گونه رو.
درباره این سایت