هیکلم را ولو کرده ام روی مبل و دارم فکر میکنم. کل روز همین طور میگذرد. نه یک ذره میخندم و اگر هم با کسی حرف بزنم چیزی جز بحث های جدی نیست. بقیه ی روز درس میخوانم.
زندگی تلخ است برایم. این را جدی میگویم.
یکی از ناراحت کننده ترین دغدغه هایم مشکلات زیست محیطی و از بین رفتن سیاره است. هر وقت یادش میافتم تلخ تر میشوم. به آینده فکر میکنم که با از بین رفتن بیشتر زمین چه بلایی قرار است سرمان بیاید. این همه آمال و آرزو به نظرم احمقانه اند. معلوم نیست آینده چطور قرار است بشود.
نمیتوانم بخندم و این آزارم میدهد. لبخند های مصنوعی هم خیلی آزارم میدهند. حقیقتش زندگی به کامم زهر شده در این چند وقت. خسته شده ام از حبس شدن در خانه و اصلا حال و حوصله ی هیج کاری را هم ندارم.
الآن که اینگونه شده، انگار دارم به ذات بد خلق خودم پی میبرم. پدرم هر روز خودش را با آشپزی و جک گفتن سرگرم میکند. سیبلینگ خودش را با حرف زدن با دوستانش و کیک و پیتزا پختن، مادرم هم اینستاگرام و فیلم و سریال. در این بین من نشسته ام در یک کنج، خیره شده ام، و فقط فکر میکنم. فکر کردن وقتی از حد بگذرد باعث دیوانگی میشود.
ای یار من کجایی. بیا زود تر چون دارم بدون تو میپوسم. زندگی ام به تو بند است. بیا زودتر تا رویت را ببوسم.
در این چند وقت تمام عضلات بدنم هم از بین رفته اند. ظرف شستن باعث میشود بازوهایم درد بگیرند.
انقدر این دوری از اجتماع طولانی شده که احساس میکنم میترسم دوباره بین مردم قرار بگیرم. امروز میخواستم بروم دور و بر خانه کمی راه بروم، اما نتوانستم از خانه خارج شوم. نیرویی من را از دیدن آدم ها بازمیدارد.
نمیتوانم بخندم. دهانم در حالت یک منحنی مقعر به مرکز چانه ام خشک شده.
درباره این سایت