جنگلی که من به آن سفر کردم در قسمت شمال غربی کالیفرنیا قرار داشت. ون خود را برداشته بودم و دل را به دریا زدم. مدت زیادی نبود که به آمریکا آمده بودم. اما کالیفرنیا. آرزوی دوران نوجوانی ام بود. پس باید تنها میدیدمش. ون را گوشه ای پارک کردم و طبیعت گردی ام را آغاز. تصمیم گرفتم با پای پیاده کمی اطرافم را کند و کاو کنم. طبیعت عجیبی بود. بوی درختان کاج. بوی قدیمی درختان کاج. ایران و تحصیل در ایران را برای تداعی میکرد. همینطور که غوطه ور در افکار نامتنهای ام بودم و دچار کوری نسبی نسبت به دنیای اطراف، پایم به سنگی گیر کرد و به طرز فجیحی با سر به زمین خوردم. و بعد .

 چشمانم را باز کردم. تا به خودم آمدم اندکی طول کشید. اما دیگر نه خبری از کوله ی دوست داشتنی ام بود و نه حتی موبایلم در جیبم قرار داشت. وحشت زده بلند شدم. حیران و سرگردان. به این طرف و آن طرف میدویدم تا ونم را پیدا کنم. اما کارساز نبود. پس از احتمالا ساعتی کند و کاو دیگر خسته و ناامید هیکلم را بر زمین انداخته و آهی کشیدم. نور اریب بعد از ظهر از لا به لای برگ ها رد میشد و به چشمانم نگاه میکرد. طبق عادت قدیمی ام چشمانم را ریز کردم و من هم‌ نگاهش کردم. شش هایم را پر کردم از هوای پر از بوی کاج همراه با بوی خونی که بر صورتم ریخته بود. به تصویرم که نقش بر برکه ای کنارم بود زل زدم. و بعد در امتداد همن برکه به رو به رو نگریسم. اما چیزی که با آن مواجه شدم کمی ترسناک تر و عجیب تر از چیزی بود که قابل باور باشد. من! من را دیدم! ترسناک بود. قلبم مثل طبل میکوبید (یک جمله ی تکراری در مجموعه کتاب های تخیلی مورمور که هنگام اتفاقی ترسناک برای زیاد کردن پیازداغ داستان به کار برده میشد) . من با مانتو و مقنعه با یک کوله پشتی پر از کتاب. با ترس به هم خیره شده بودیم. هر دو شگفت زده. ادرنالین داشت رگ هایم را پاره میکرد. من بودم. ۵ سال جوان تر. صورت قدیمی ام را دیدم. پر از آرزو. پر از ترس نرسیدن به شیکاگو. هم غمگین شدم و هم به خودم افتخار کردم. من کوله پشتی اش را در آورد. کتابی از آن بیرون آورد و در دستش گرفت. نگاهش کرد. و با تمام قدرت به بالا پرتاب کرد! کتاب ناگهان به یک پرنده ی نورانی تبدیل شد که آمد روی شانه ی من نشست. در گوشم زمزمه ای کرد. اسمش را گفت. و من یادم آمد که اسمش در اصل نام اولین کتابی بوده که در بدو ورود به دانشگاه خوانده ام. من کتاب هارا پشت سر هم از کوله پشتی که حالا خیلی بزرگ تر به نظر میرسید در می آورد و به سویی پرتاب میکرد. هر کدام به جانوری تبدیل میشدند و می آمدند کنار من می ایستادند. نامشان را میگفتند. و در آخر تمام کتاب ها. تمامشان. با عشق کنار من ایستاده بودند. من را میگویی، هیرت زده شده بودم. هیچ کاری نمیتوانستم بکنم. حتی سخنی از دهانم بیرون نمی آمد! محو حیوانات اطرافم شده بودم آنقدر حواسم پرتشان شده بود که دیگر وقتی خواستم من را نگاه کنم. دیر شده بود. دیگر نبود. به اطرافم نگاه کردم. و دیگر حتی از آن حیوانات عجیب و شکوهمند دیگر خبری نبود. یک نگاه به خودم انداختم. بر زمین افتاده بودم. خیره به رو به رو. نور اریب خورشید به چشمانم خیره شده بود و خون تازه ای که سرچشمه اش بالای پیشانی ام بود به صورتم جاری میشد. شاید چند دقیقه ای میشد که به هوش آمده بودم. کوله و موبایلم هم سرجایشان بودند. بلند شدم. لباس هایم را تکاندم. و با ون عزیزم خودم را به اولین مرکز درمانی رساندم تا زخم بالای پیشانی ام را بخیه کنم.

۲۰ سال گذشته، اما من آن من ۲۰ ساله را هرگز فراموش نمیکنم.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

بازسازی ساختمان قدیمی رواق رودخانه ماه دهکده هنرفردوس Ashley انسان و طبیعت لاکچری ترین رستوران اصفهان Angela تصاویر بهترین دستگاه فیلتر پرس جهان درب پارکینگ،درب ویلا،درب مدرن 09121404930