هیچ‌کجا



حقیقت شبیه این چیزی که میبینیم نیست. ما آدم ها به شدت در زندگی کردن غرق شده ایم. بدون این که بدانیم به سمت "هیچ" قدم برمیداریم. کمی آزار دهنده است. برای هرکس، هرچقدر هم که توضیح بدهم نمیفهمد. گاهی فکر میکنم ای کاش هیچوقت به دنیا نیامده بودم. (تلمیح به آهنگ بوهمین رپسدی) هیچ کس اندکی حتی سر درنمی آورد از افکارم. چون زیر آب که هستی صدای بالای آب را نمیشنوی. من بالای آب هستم. غرق؟ شاید در آن شنا میکنم. اما هرگز غرق نخواهم شد. اما حتی یک نفر اندکی از افکارم سردرنمیاورد. چرا! یک نفر از افکارم سر در می آورد. فقط یک نفر.


با روحم آمیخته شد. اصلا م. آی‌ام دی بی ۹.۱

آهنگ اپیزود ۷

Living in the shadows


لیوان کاغذی که ته مانده ی قهوه ای که از ساعتی پیش‌درونش خشکیده را اطراف بینی ام تکان میدهم. بوی قدیمی و نه چندان آرامش بخش قهوه گیرنده های بویایی ام را قلقلک میدهد.

امیدریاضی 8xy به صورتی که x کوچکتر مساوی y و در بازه ی بسته ی ۰ و ۱. تبدیل واریانس به کواریانس. ابداعات ذهنی، خلاق اما نه چندان باسواد.

کتابخانه. ریاضی. بوی قهوه. حس مرموز آرامش حاصل از مطالعه. کتابخانه.


Ozra's dance

جنگلی که من به آن سفر کردم در قسمت شمال غربی کالیفرنیا قرار داشت. ون خود را برداشته بودم و دل را به دریا زدم. مدت زیادی نبود که به آمریکا آمده بودم. اما کالیفرنیا. آرزوی دوران نوجوانی ام بود. پس باید تنها میدیدمش. ون را گوشه ای پارک کردم و طبیعت گردی ام را آغاز. تصمیم گرفتم با پای پیاده کمی اطرافم را کند و کاو کنم. طبیعت عجیبی بود. بوی درختان کاج. بوی قدیمی درختان کاج. ایران و تحصیل در ایران را برای تداعی میکرد. همینطور که غوطه ور در افکار نامتنهای ام بودم و دچار کوری نسبی نسبت به دنیای اطراف، پایم به سنگی گیر کرد و به طرز فجیحی با سر به زمین خوردم. و بعد .

 چشمانم را باز کردم. تا به خودم آمدم اندکی طول کشید. اما دیگر نه خبری از کوله ی دوست داشتنی ام بود و نه حتی موبایلم در جیبم قرار داشت. وحشت زده بلند شدم. حیران و سرگردان. به این طرف و آن طرف میدویدم تا ونم را پیدا کنم. اما کارساز نبود. پس از احتمالا ساعتی کند و کاو دیگر خسته و ناامید هیکلم را بر زمین انداخته و آهی کشیدم. نور اریب بعد از ظهر از لا به لای برگ ها رد میشد و به چشمانم نگاه میکرد. طبق عادت قدیمی ام چشمانم را ریز کردم و من هم‌ نگاهش کردم. شش هایم را پر کردم از هوای پر از بوی کاج همراه با بوی خونی که بر صورتم ریخته بود. به تصویرم که نقش بر برکه ای کنارم بود زل زدم. و بعد در امتداد همن برکه به رو به رو نگریسم. اما چیزی که با آن مواجه شدم کمی ترسناک تر و عجیب تر از چیزی بود که قابل باور باشد. من! من را دیدم! ترسناک بود. قلبم مثل طبل میکوبید (یک جمله ی تکراری در مجموعه کتاب های تخیلی مورمور که هنگام اتفاقی ترسناک برای زیاد کردن پیازداغ داستان به کار برده میشد) . من با مانتو و مقنعه با یک کوله پشتی پر از کتاب. با ترس به هم خیره شده بودیم. هر دو شگفت زده. ادرنالین داشت رگ هایم را پاره میکرد. من بودم. ۵ سال جوان تر. صورت قدیمی ام را دیدم. پر از آرزو. پر از ترس نرسیدن به شیکاگو. هم غمگین شدم و هم به خودم افتخار کردم. من کوله پشتی اش را در آورد. کتابی از آن بیرون آورد و در دستش گرفت. نگاهش کرد. و با تمام قدرت به بالا پرتاب کرد! کتاب ناگهان به یک پرنده ی نورانی تبدیل شد که آمد روی شانه ی من نشست. در گوشم زمزمه ای کرد. اسمش را گفت. و من یادم آمد که اسمش در اصل نام اولین کتابی بوده که در بدو ورود به دانشگاه خوانده ام. من کتاب هارا پشت سر هم از کوله پشتی که حالا خیلی بزرگ تر به نظر میرسید در می آورد و به سویی پرتاب میکرد. هر کدام به جانوری تبدیل میشدند و می آمدند کنار من می ایستادند. نامشان را میگفتند. و در آخر تمام کتاب ها. تمامشان. با عشق کنار من ایستاده بودند. من را میگویی، هیرت زده شده بودم. هیچ کاری نمیتوانستم بکنم. حتی سخنی از دهانم بیرون نمی آمد! محو حیوانات اطرافم شده بودم آنقدر حواسم پرتشان شده بود که دیگر وقتی خواستم من را نگاه کنم. دیر شده بود. دیگر نبود. به اطرافم نگاه کردم. و دیگر حتی از آن حیوانات عجیب و شکوهمند دیگر خبری نبود. یک نگاه به خودم انداختم. بر زمین افتاده بودم. خیره به رو به رو. نور اریب خورشید به چشمانم خیره شده بود و خون تازه ای که سرچشمه اش بالای پیشانی ام بود به صورتم جاری میشد. شاید چند دقیقه ای میشد که به هوش آمده بودم. کوله و موبایلم هم سرجایشان بودند. بلند شدم. لباس هایم را تکاندم. و با ون عزیزم خودم را به اولین مرکز درمانی رساندم تا زخم بالای پیشانی ام را بخیه کنم.

۲۰ سال گذشته، اما من آن من ۲۰ ساله را هرگز فراموش نمیکنم.


مواد سخت و محکمی رو که با چگالی نه چندان زیادی اطرافشو فرا گرفتن، به سختی کنار میزنه. باید بیشتر تلاش کنه. باید به اون نور مذکور برسه. مذکور.
به امید اون نور زنده ست اصلا. نوری که خیلی آنتایمه، خیلی منظم. 
بیشتر زور میزنه بیشتر تلاش میکنه. اما روند تکامل خودش رو تو این جریان حس نمیکنه.
کم کم دیگه حالش از این محیط اطرافش به هم میخوره. از این ظلمات. خیلی وقتا جا میزنه، تو تاریکی غرق میشه. تو خنکی خاک اطراف، که اتفاقا خیلی خوب بهش ساخته.
کم کم احساس ضعف میکنه. حس میکنه رنگش پریده. زیادی مونده اینجا. انگار تشنه ی نوره. داره حتی به مرگ نزدیک میشه.
در آخرین تلاش آخرین ذره ی خاک رو کنار میزنه. دیگه فشاری روش نیست.  نفس میکشه، هوایی رو که کمتر دیگه رطوبت داره. چنتا پلک میزنه. هنوز چشماش خوب نمیبینه. چقدر تاریکه! میدونه که دیگه فضا اون فضای قبلی نیست. اما خبری از اون نور پر تلالو هم نیست. یه جسم حلالی شکل که اندکی نور رو به تاریکی اطرافش پرتاب میکنه توجهش رو جلب میکنه. نور از این‌بود؟؟؟
ناامید میشه. خسته تر از همیشه. با خودش فکر میکنه که کاش اصلا به دنیا نیومده بود. این‌ همه تلاش نمیکرد. آروم. تو تاریکی جون میده. با ناامیدیش خودشو میکشه.
ته داستان معلومه. خورشید طلوع میکنه. روی نئشه ی نوزاد گیاه. که تا دیشبش جنین بوده. خورشید طلوع میکنه. اما گیاه اگه یکم دیگه امیدوار میموند حتما زنده میموند و اون جسم نورانی منظم و آنتایم رو ملاقات میکرد. اون نورانی الماس گونه رو.

Jenny of oldstone


ماشین داره با سرعت میره. دیگه جونی تو تنش نمونده ولی هنوز داره کار میکنه. با تموم قدرت! گاری خوشگلی که تا ابد مهرش به دلم میمونه.

ماشینی که با راک خو گرفته. مخصوصا نیروانا. گاز میدی بهش. شیشه هارو تو گرمای سوزان که داره به حد اکثر میرسه میدی پایین. طوفان میشه. موهام پخش و پلا میشه صورتمو شلاق میزنه. همون لحظه لبخند رضایت روی لبام میرقصه. 
از اون لحظه هایی که حس میکنی خوشبخت ترین آدم رو زمینی.



همیشه از این شروع ها بدم می‌آمده و می‌آید. یک نفر میخواهد بنویسد دیگر. چرا تجملاتی اش میکنند.

فکر کنم تا به حال صدها وبلاگ نوشته باشم. صدها بار نوشته ام و پاک کرده ام. باز هم از رو نرفته ام و این چرخه یا بهتر است بگویم این دور باطل از دو-سه سال پیش همچنان ادامه دارد.

از نوشتن لذت میبرم.

میگویند انسان وقتی دارد خوابش می‌برد خودش نمیفهمد. اما من تا به حال بار ها به خواب فرو رفتن و آغاز نمودن دیدن رویا را تجربه کرده ام.

دیشب یکی از قشنگ ترین رویاهایم را دیدم. نور خورشید که از لابه لای شاخه های یخ زده و خیس درختان زمستان عبور میکرد و بازتابش از دستانم به شبکیه ام می‌رسید. یک اتفاق تکراری که بار ها در طول روز به چشممان میخورد اما برای من به اندازه ای شیرین است که دیدن رویایش را آرزو میکنم.

نوشتن نیز برایم دقیقا به همین شکل لذت بخش است. یک اتفاق تکراری اما مثل آغاز خواب و دیدن یک رویای شیرین، دلپذیر است.


نوجوان بودم. خیلی شر و‌ شور و پر هیجان. آن روزها برهه ی حساسی از زندگی من محسوب می‌شدند. کنکور داشتم.

از این کتابخانه به آن کتابخانه نقل مکان می‌کردم. هرکجا که می‌رفتم کنکوری های بی پناه را بیرون می‌انداختند. بالاخره در کتابخانه ای مستقر شده بودم. یکی از معروف ترین هایش که فضای بیرونش به طرز مسخ کننده ای زیبا بود. یکی از بناهای تاریخی دیوار به دیوار آن کتابخانه بود و به زیبایی آنجا می‌افزود.

بهار شده بود. زیبا ترین فصل سال که همیشه عذاب حساسیت فصلی را برایم به ارمغان می‌آورد. پارادوکس خوشی و ناخوشی.

میرفتم تکیه میزدم به دیوار تاریخی مذکور، کتابم را میگذاشتم جلویم و مثلا درس میخواندم. یک سری موسیقی بودند که هر روز گوششان میکردم. یک سری موسیقی که از عوامل عاشق شدن من بودند. موسیقی خیلی زیاد روی ذهن من تاثیرگذار است.

به آن دیوار تاریخی تکیه میزدم، بوی بهار را استشمام می‌کردم. گل های نر با پرچمشان برای گل های ماده گرده میپراکندند، گربه ها به جان هم افتاده پودند، پرنده های نر برای جلب توجه ماده ها خلاقیت آوازشان گل کرده بود. هر کس به دنبال جفتی بود. جفت من که هنوز جفتم نبود هم من را داشت دیوانه می‌کرد. رویای وصال مرا در خلسه فرو می‌برد. آرزوی یار هر لحظه قلبم را می‌فشرد. 

دخترک درس‌ات را بخوان، الآن که زمان عاشقی نیست. من آماده ی عاشق شدن بودم. من عاشق شده بودم.

 

یک شب، شب، شب،

یک شب که میخواستم به خانه برگردم، اول یک سر به کافه ی کتابخانه زدم که در همان دریای زیبایی آن مکان موجود بود، یک آقایی با یک سه تار در دستش داشت یک آواز سنتی میخواند. از عشق میخواند. نشستم در همان نزدیکی که صدایش به اندازه ی کافی به گوشم‌ برسد. به اوج‌آهنگ رسید و من بعد از آن‌ دیگر هرکاری می‌کردم که کسی گریه ام را نبیند. آن موقع دیگر مطمئن بودم که عاشق شده ام.


فکر میکنم خارق العاده ترین کاری که میتوان انجام داد تاثیر نپذیرفتن از دیگران باشد. اینکه صبح تا شب با آنها در ارتباط باشی، با آنها حرف بزنی و کنارشان سر یک کلاس بنشینی، حماقت هایشان را ببینی و احمق نشوی.

دارم سعی میکنم کارهای بزرگی انجام بدهم. مدت زیادی نیست اما بهرحال شروع کرده ام این پروسه ی بلندمدت را. روزهای آسانی نخواهند بود و هر روز از دیروز چالش برانگیز تر میشود. اما راهی ندارم. البته راه های زیادی برای درپیش گرفتن هستند، اما یک روز من از تباهی ترسیدم. خواستم مثل دیگران نشوم و یک زندگی عادی نداشته باشم. من میدانستم و میدانم که انجام این‌کار سخت است. اما برایم هیچ راه جایگزینی وجود ندارد.

مدت زیادی زنده نیستیم. حداقل بگذار در این فرصت کم، اندکی از معانی و مفاهیم زندگی را کشف کنیم.

 

-استاد "ص" به طرز عجیبی رفتارهایش به من شباهت دارد. حتی تعجب کردنش مثل من است. حالا میفهمم‌چرا این آدم‌ را دوست دارم. تمام کارها و رفتارهایش را درک میکنم. انگار آیینه ی من است.

 

من خیلی عصبانی هستم. وقتی حماقت دیگران را میبینم عصبانی میشوم. من خیلی هم حق به جانب هستم. انگار که همه اشتباه میکنند و تنها فرد محق دنیا من هستم. این اصلا خوب نیست. من از این تکبر ذاتی ام میترسم.


همیشه تولد برایم معنی و مفهوم بزرگ تر شدن رو میرساند. با هر تولد یک سال بزرگ تر میشدم. الان دیگر اینطور نیست، همچین احساسی ندارم. بزرگ تر شدن بر اساس بهتر شدن است، بیشتر فهمیدن، بسط پیدا کردن افکارم. آدم هایی که روز تولدم برایشان مهم است و میگذارند دقیقا ساعت ۰۰:۰۰ تبریک بگویند را دوست دارم. انگار خیلی برایشان مهم ام. اما برای خودم دیگر تولدم مهم نیست.

در این یک سالی که گذشت یک فرقی با سال پیش داشت. اینکه دنیا را دیگر دوست نداشتم. دنیا عیبی ندارد البته. این آدم هارا دوست نداشتم. لذت زندگی برایم بی ارزش شد. آدم ها را پوچ تر از هر زمان دیگری می‌پندارم. حتی از خودم می‌ترسم.

اِرور های مغزم آزارم می‌دهند.

زندگی زیبا نیست. حداقل الان.

 


چه چیز هایی من را آرام میکنند.

نقاشی روحم را جلا می‌دهد. همیشه نقاشی ام از همکلاسی هایم بهتر بود. امتحانت ترمم که تمام می‌شد چند روز پشت سر هم فقط نقاشی می‌کشیدم. انقدر می‌کشیدم که دیگر حوصله رنگ کردن نداشته باشم.

یک معلم نقاشی داشتیم که خیلی در کارش استاد بود. یک روز با یک ضبط آمد و یک آهنگ گذاشت. باید حین شنیدن می‌کشیدیم. آنجا بود که مغزم شروع کرد به زاییدن خیالات عجیب و غریب. قوه‌ی تخیلم بیش فعال شده بود.

 

موسیقی گوش می‌دهم. از این دنیا کنده میشوم. تخیل می‌کنم خودم را یک جای دیگر. یک طور دیگر. یک زمان دیگر. حتی چیز های محال را تصور میکنم. ممکن بودنش مهم نیست. مهم این است که خوش‌آیند است فکر کردن بهشان.

زندگی ناامیدکننده است.

نم‌دانم چرا به هرچیزی می‌رسم برایم کافی نیست. چرا همیشه یک چیز دیگر هست که میخواهم. چرا کافی نیست. چرا خوشهال نیستم.

این اصلا به تخیلات گذشته ام نزدیک نیست.

بگذار بگویم چه می‌خواستم وقتی دبیرستانی بودم:

می‌خواستم یک دانشجوی پزشکی باشم. پدرم یک آپارتمان خیلی خیلی کوچک برایم رهن کرده بود. موهایم را آبی کرده بودم. یک پالتوی خیلی صاف و صوف داشتم که خاکستری بود. یک شلوار جین که با یک بوت چرم قهوه ای که اصلا دخترانه نبود میپوشیدم و یک مانتوی ساده ی آبی نفتی. موهایم فر میریخت روی صورتم و کلی دلبری می‌کردم. دوست داشتم پدرم برایم یک ماشین هم بخرد که پراید نباشد.

دوست داشتم یک سری دوست داشته باشم که با آنها هر آخرهفته کوهنوردی کنم.

بعد از آن طرف هم برای خودم پول دربیارم. مثلا ریاضی درس بدهم. یا حتی برای کافه ها کیک شکلاتی درست کنم. و کلی هم سفارش داشته باشم.

باران بیاید و من در خیابان های تهران تنها راه بروم. بعد یک دوست پسر هم داشته باشم که قدش بلند تر از ۱۸۵ باشد و عضلانی اصلا نباشد اما قدرتمند باشد طبق مد اصلا لباس نپوشد اما چهارشانه و خوشتیپ باشد و شلوار جینش به پاهایش نچسبد و پاهایش لاغر نباشد و پیرهن هایش کمی بر تنش گشاد باشند همچنین دست ها و پاهای بزرگ داشته باشد. خیلی خرخون باشد و ریاضی اش از من بهتر باشد. و او کفش هایم را خیلی دوست داشته باشد. کلی هم درمورد اولین ابراز علاقه و اولین بوسه خیال پردازی کرده بودم. حتی درمورد جزئیات رابطه مان، رفت و آمدهایمان، خانواده اش و ازدواج با او برنامه داشتم. 

 

 

 

خب خیال ها آن زمان خیلی ساده بودند و خیلی شیرین. الان همه چیز سخت شده. زندگی کاملا جدی است و اگر کوچک ترین قدم اشتباه بردارم به بی‌رحمانه ترین شکل ممکن با من برخورد میکند. غرق شده‌ام در مشکلات. کاش حداقل دانشگاه بود. خودم را با درس دادن به دانشجوهای سال پایینی مشغول می‌کردم. درس می‌خواندم در کتابخانه ی مورد علاقه ام و به من خوش میگذشت. اما الان هیچ کاری جز فکر کردن به بدبختی هایم برایم نیست. درد می‌کشم. ناامیدم. و تمام مشکلات را تنها به دوش می‌شم. کاش نوجوان بودم و مادرم مرحم دردهایم میشد. کاش نوجوان بودم که پدرم پشتم باشد و مسئولیت خراب کاری هایم را برعهده بگیرد. تنهایم. زندگی بی رحم است. و خیلی دلم گرفته.

 

اصلا داشتم چه می‌گفتم. آهان آره. نقاشی خیلی خوبه آفرین.

 

خیال بباف تا کمی آرام شوی.

Childish imaginations


شریک شدن غم با افراد نزدیک خوب است. اول کلی به جانشان غر میزنی بعد در آن لا به لا میتوانی یک هو مشکلاتت را باز گو کنی و زار زار گریه کنی بعد آن آدم هم چون تو را خیلی دوست دارد از تو حتی غمگین تر بشود و پا به پای تو اشک بریزد.

 

دقیقا آن زمان بود که فهمیدم چقدر ارزشمند است داشتن انسانی نزدیک که واقعا دلسوز تو باشد. آنقدر دلسوز که دقیقا بفهمد که چه حسی را تجربه میکنی و از خودت حتی نگران تر شود. آنجا بود که فهمیدم چقدر داشتن همدم موثر است در سبک شدن بار آدم. کافی است فقط بتوانی دهانت را باز کنی و حرف هایت را بزنی. او همیشه آماده است که بشنود. آن انسان میتواند انقدر وفادار به تو باشد که هر بد و بی راهی هم از عصبانیت به او بگویی باکش نباشد و به دل نگیرد.

 

آدم باید خیلی خوش شانس باشد.


هیکلم را ولو کرده ام روی مبل و دارم فکر می‌کنم. کل روز همین طور می‌گذرد. نه یک ذره می‌خندم و اگر هم با کسی حرف بزنم چیزی جز بحث های جدی نیست. بقیه ی روز درس می‌خوانم.

زندگی تلخ است برایم. این را جدی می‌گویم.

یکی از ناراحت کننده ترین دغدغه هایم مشکلات زیست محیطی و از بین رفتن سیاره است. هر وقت یادش می‌افتم تلخ تر می‌شوم. به آینده فکر میکنم که با از بین رفتن بیشتر زمین چه بلایی قرار است سرمان بیاید. این همه آمال و آرزو به نظرم احمقانه اند. معلوم نیست آینده چطور قرار است بشود.

نمی‌توانم بخندم و این آزارم می‌دهد. لبخند های مصنوعی هم خیلی آزارم می‌دهند. حقیقتش زندگی به کامم زهر شده در این چند وقت. خسته شده ام از حبس شدن در خانه و اصلا حال و حوصله ی هیج کاری را هم ندارم.

الآن که اینگونه شده، انگار دارم به ذات بد خلق خودم پی می‌برم. پدرم هر روز خودش را با آشپزی و جک گفتن سرگرم می‌کند. سیبلینگ خودش را با حرف زدن با دوستانش و کیک و پیتزا پختن، مادرم هم اینستاگرام و فیلم و سریال. در این بین من نشسته ام در یک کنج، خیره شده ام، و فقط فکر می‌کنم. فکر کردن وقتی از حد بگذرد باعث دیوانگی می‌شود.

 

ای یار من کجایی. بیا زود تر چون دارم بدون تو می‌پوسم. زندگی ام به تو بند است. بیا زودتر تا رویت را ببوسم.

 

در این چند وقت تمام عضلات بدنم هم از بین رفته اند. ظرف شستن باعث می‌شود بازوهایم درد بگیرند.

 

انقدر این دوری از اجتماع طولانی شده که احساس می‌کنم می‌ترسم دوباره بین مردم قرار بگیرم. امروز میخواستم بروم دور و بر خانه کمی راه بروم، اما نتوانستم از خانه خارج شوم. نیرویی من را از دیدن آدم ها بازمی‌دارد.

 

 

نمی‌توانم بخندم. دهانم در حالت یک منحنی مقعر به مرکز چانه ام خشک شده.

Somewhere in my thoughts that doesn't belong to you


از دست تو چند حس بد را با هم تجربه میکنم‌. با یک جمله ی تو خودم را غمگین، عصبانی، بی‌پناه و تنها می‌یابم. صورتم را در بالشت فشار میدهم تا اشک هایم را جذب کند.

افکار منفی در سرم پرواز میکنند. افکاری که اگر از دید تو به آنها نگاه کنم هیچ مفهومی ندارند. سعی میکنم چشمانت را از حدقه در بیاورم و جای چشم های خودم بگذارم تا با آنها ببینم. نمی‌شود. دندریت هایم نوروترنسمیتر آکسون هایت را نمیشناسند. پیوند چشم ناموفق بود. چشم هایم را سر جایشان میگذارم. اما دیگر تمام اعصابشان قطع شده است. هیچ چیزی نمیبینم. این را واقعی میگویم.

حتی دیگر یادم نمی‌آید چرا ناراحت بودم. حتی یادم نمی‌‌آید سر چه چیزی صحبت میکردیم. فقط یادم است که غمگین بودم. آنقدر که با بالشت اشک را از چشمانم می‌گرفتم.

 

این را یادم مانده که چشمانم تو را ظالم میدیدند. خیلی بیشتر از آن مقدار که تو مرا ستمگر می‌پنداری.

 

من یادم می‌افتد به آن روز‌هایی که عشقم را به تو بروز می‌دادم. کوهنوردی میکردیم. صورتم آفتاب سوخته شده بود و گونه هایم قرمز. موهایت آشفته و به هم ریخته شده بودند. آن روز ها را می‌گویم که لمث کردن صورتت برایم هیجان انگیز بود. مثل دو پروانه یکدیگر را دنبال می‌کردیم. خیلی خام تر از الآن بودیم و دنیا خیلی قشنگ تر بود.


اینکه امسال قرار نیست هیچ دید و بازدیدی وجود داشته باشد، خود نشانگر برتری اش نسبت به سال های گذشته -البته برای من- است. 

هر سال عزا داشتم. به زور یک سری لباس های مهمانی تنم میکردم که باعث میشدند وقتی به آینه نگاه میکنم خودم را نشناسم.

 باید در جمع های می‌رفتم که احتمالا اکثر بحث هایشان درمورد اقتصاد یا ت بود و آن هم توسط آدم هایی که نه علم و نه درک درستی درمورد اقتصاد و ت داشتند. فقط تحت تاثیر رسانه ها بودند. باید حرص میخوردم و البته اصلا دوست نداشته باشم دهانم را باز کنم چون حس می‌کردم شان و منزلت علمم را پایین می‌آورم.

بعد همینطور که نه بلد بودم با تعارف ها چگونه بخورد کنم و اگر میخواستم بابت احترام کمکی کنم دست و پایم به یک چیزی میخورد و می‌افتاد و مزحکه ی پسر های فامیل می‌شدم، مجبور می‌شدم از حرص و عذاب و سر رفتن حوصله ام شکمم را با آجیل و شیرینی های بدمزه و چای و میوه پر کنم.

شب می‌رسیدم به خانه و باید حرف های صدتا یک غاز و غیبت های احمقانه را می‌شنیدم که حالم را به هم میزدند.

 

از وجود کرونا خوشهال نیستم. اصلا. اینکه هم خودم و هم اعضای خانواده ام کرونا گرفتیم هم اصلا موضوع جالبی نیست. اما حداقلش این است یک ماهی است که از خانه بیرون نیامده ام و فقط پشت میز تحریرم نشسته ام. درس میخوانم و حتی اگر نخوانم فکر میکنم. و این واقعا آرامش بخش است.

فکر میکردم عاشق دانشگاه هستم اما حالا که تعطیل است دوست ندارم هیچوقت دوباره شروع شود. دوست دارم تمام درس ها به صورت مجازی ادامه پیدا کنند و من در خانه بدون هیچ تحرکی در افکارم بدوم.

 

امسال یکی از مهم ترین سال های زندگی ام است. و آرزو میکنم که.


من مطمئن هستم که هیچ فرزندی نمیخواهم داشته باشم.

اگر قرار است روزی آنقدر بی ارزش شوم که بخواهم تمام زندگی ام را فدای تربیت و بزرگ کردن و به جایی رساندن یک انسان دیگر بکنم، بهتر است که وجود نداشته باشم.

تنها هدفم از زندگی ام به جایی رساندن خودم است. همین تعداد محدود انسانی را که دوست دارم هم به اندازه ی کافی برایم تعلق و محدودیت ایجاد کرده اند.

من نه میخواهم و نه میتوانم که مادر خوبی باشم. پس بهتر است که هیچوقت مادر نشوم تا به زور غریزه زندگی ام را بخاطر یک نفر دیگر نابود کنم.

 

مادر و پدرم را درک نمیکنم وقتی ته نگاهشان میبینم که تنها هدفشان از زندگی این است که من به جایی برسم. خیلی ترسناک است.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

تجهیزات نظافتی Michelle drmajidghiasi.parsablog.com در این سایت قصد ارائه آموزش در مورد ویندوز 7 را داریم Mein schwarz leben پیچ و مهره چگونه فضانوردان سفرهاي فضايي انجام مي دهند مشاور کنکور شیراز،آزمون سنجش، قلمچی مجله دیجیتال Charlisa